از پس شیشه عینک استاد

سرزنش وار به من مینگرد

باز از چهره من میخواند

که چه ها در دل من میگذرد

سحر آن روز چو استاد اسمم را خواند

بی هوا داد کشید غائب

رفقایم همگی خندیدند

که جنون گشته به طفلک قالب

رفقا هیچ نمیدانستند

که من آنجایم و دل جای دگر